چهلم تمام شد ...
همین ...
عهدهایی کرده بودم و دقیقا در چهل روز و چهل شب به آن عمل کردم ...
اکنون دیگر نمی توانم بشکنم شان ... دیگر پاک شدم ... و خدا خود آگاه است
انزجار دارم ... از گناه ...
ولی گناه های دیگر هنوز مانده .. این چهل برای گناهایی بود که دیگر امانم را بریده بود
و اکنون بزرگترین گناهم کاهلی و تنبلی است ... و اون چیزهایی که از بین اراده و عملم فاصله می اندازه
باید دوباره چهل بگیریم .. نمی دونم
خیلی تنبلیم میاد
نوشته شده توسط: چهلم
الان در واقع وارد اولین ساعات چهلمین روز شدم ...
کل تابستون هیچ پشه ای بالای سرم وز وز نمی کرد .. نمی دونم امشب چه صیغه ای که تا می خواد چشمام گرم شه سرکل پشه پیدا میشه و بعد که چراغ رو روشن می کنم دیگه غیبش میزنه !!!
البته قدیم هم هر وقت نماز صبح میشد اون زمان های قبل یعنی اون زمانی که ایمانم محض بود برای نماز صبح پشه ها بیدارم می رکدن .. !برای همین کمتربا پشه ها درگیر می شدم بهش می گفتم می تونید از خون من بخورید ولی توی گوشم نیایید ویز ویز کنید ! و همین هم می شد .. که البته غالبا خونم هم نمی خوردن ... !
شاید خرافاتی باشم و لی این چیزیه که برای من اتفاق افتاده بود
الانم وقتی تا دقیقا چشمم گرم میشه پشه میاد سراغم شاید می خوان بگن این شب یعنی آخرین شب مانده به چهلمین روز رو نگه دارم و احیاش کنم .. نمی دونم ! امشب شب جمعه است .. سه طاسین وارد شده .. سه طاسین همون سه سوره ی نمل شعری و قصص که با طس شروع میشن .. موضوعات تقریبا متحدی دارند ولی زاویه و دیدگاهشون کاملا فرق میکنه ... هر دو یه سری روایات متحد رو نقل می کنند و لی در هر سوره به نوعی نگاه و نوعی دیدگاه خاص رو عنوان می کنند .. که این سه تا سوره اینگار همدیگر رو کامل می کنند ...
حالمم خوبه بد نیست ... زن ها عجیب برایم جذاب شدن .. شاید شیطون باشه .. شاید هم نه .. و جالبتر اینکه به هر زنی رغبت ندارم !
یعنی زنی باید باشه که دوستش داشته باشم ... از ته دل و زیبایی هاش رو بیان کنم و رویا سازی توی ذهنم به شدت داره شکل میگیره و جالبه وقتی توی اون حال قران رو باز میکنم .. آیه ای میاد که میگه آنها و زنانشان در زیر سایه های بهشتی نشسته اند و راضی و خشنودن .. حالا دقیقش رو یادم نیست .. خوش به حاشون چه حالی می کنند ! به قول یکی تا می تونیم باید در مورد بهشت بخونیم و از خوندنش لذت ببریم .. چون جهنم رو بالاخره میریم می بینیم ! پس نیزای نیست بدونیم چه خبره !!
ولی واقعا کمال گرایی توی دلم داره موج می زنه ... توی قضیه ازدواج هم که دیگه به شدت .. فکر نکنم با این عقیده کمال گرایی که دارم هیچ وقت ازدوج کنم اگر هم بشه فکر نکنم از روی عشق و علاقه باشه ...
به هر حال یا الله
رضی برضائک ...
تسلیم لقضائک ...
نوشته شده توسط: چهلم
اراده ام بیشتر شده ...
کمتر توی این ساعات کسل میشم .. انگار دارم هدفم رو دوباره می سازم .. برای زندگی آنچه می خواهم باید بدست بیاورم .. می دانم که می شود...
دیشب یکی از دوستای قدیمی نیم ساعت مانده به اذان صبح زنگ زد مثلا برای شوخی ...
وقت نماز شب بود .. ساعتم قبلش زنگ زده بود ولی بیدار نشده بودم ...
چقدر احمق باید باشم اگه فکر کنم فراموش خدا میشم
نوشته شده توسط: چهلم
هر کی ندونه آدم فکر مکینه حالا قرار چه اتفاقی بیافته !
آدم یاد جاده دو بانده دو طرفه می افتهکهه سبقت ممنوعه و کلی ژیچ و خم داره و مجبوری با سرعت 30 کیلومتر در ساعت حرکت کنی و بد تر از همه یه کامیون جلو افتاده باشه و تو هم پشتش اسیر باشی ! بعد یهو قرار که جلو تر به جای برسی که روش نوشته شده باشه :
پایان کلیه محدودیت ها !!!
جریان منم هم اینطوریه ! معلوم نیست !
من بعد از این چهل دیگه مسولیتی در مقابل حداقل عهد هایی که کردم ندارم ! خود خدا عهد کرده هرکی 40 روز سعی کنه پاک باشه بقیه شا خدا مواظبش خواهد بودو بهش حکمت میده ... من نه میگم هست و نه میگم نیست .. صبر میکنم تا بعد از چهلم .... البته این چهل من فقط برای چند گناه بود که خیلی انجام می دادم ...
نوشته شده توسط: چهلم
نماز عشا مونده .. کم کم دارم عادت می کنم که نماز هام رو جدا جدا بخونم .. اینجوری بیشتر یاد خدا می افتم ...
زمانی به زور نماز می خوندم .. چون برام مفهوم نداشت .. لغات عربی که ژشت سر هم ردیف می کنه آدم و دولا راست میشه ! می گفتم اگه بی نیازه برای کی داریم نماز می خونیم اگه هم که ما نیاز داریم ژس چرا درک نمی کنم که نیاز دارم ...
ولی باز هم می خوندم
ده سالم بود که بدون اینکه کسی بگه نماز خوندنم شروع شد که البته اغلب نماز صبح هام قضا میشه .. خانوادهبرای اینکه شروع به نماز کردم برام کادو خردیند .. یادم نمیاد چی ود همیشه از کادو زیاد خوشم نمی اومد .. نمی دونم چرا .. هنوزم هر وقت خودشون رو لوث می کنند وبرام جشن تولد یواشکی میگیرن زیاد ذوق زده نمیشم ... نمی دونم چرا .. برام مهم نبوده ..
ولی جالبه که خودم کادو دادن رو دوس دارم ... سخت کادو انتخاب میکنم و معمولا سلیقه ام حرف نداره ...
هیچ وقت برای کادو گرفتن خوشحال نمیشم ولی برای اینکه کسی به فکرم بوده کمی خوشحالم میکنه .. برای همین مهم نیست که کادو چی بوده .. مهم اینه که کسی به فکرم بوده .. حالا می خواد یه نامه باشه یه جمله تولدت مبارک یه حس یا هر چیزی ...
البته اگه هم کسی یادش نباشه بازم زیاد برام مهم نیست ... 74 ساعت دیگه قرار متولد بشم .. شاید کسی بهم نگه تولدم مبارک ولی خودم برای خودم میگم .. این بار قرار دیگه واقعا متولد شم .. گرچه هنوز خیلی سوالها برام مونده ... تازه بعد از 52 ساعت قرار مثل نقطه ای بشم که آخر خط می گذارن و حالا باید همه چی رو از نو شروع کنم ...
نوشته شده توسط: چهلم
چیزی دیگه نمونده .. دیگه رغبتی به گناه ندارم .. امروز دست به خیر بودم ...
هر کسی یه گناه های ویژه ای داره که کمتر بهشون توجه می کنه ... اولین قدم فهمیدن گناهکار بودنه ... اینکه بفهمیم واقعا که گناهکاریم بفهمیم بیماریم و باید درمان بشیم .. درمانش سخت نبود البته شاید هم بود..
آیت الله بهجت رو هیچ نمیشناسم فقط ازش شنیدم .. ولی خب جمله گفته :
خود را بیمار نمی دانیم وگرنه علاج آسان است
این 4-5 باره که نیت کردم چهل شب گناهایی که بیشتر مرتکبش می شم و نا خواسته شده رو ترک کنم و
همه ی اون گناه هایی که قبح عملشون برام ریخته شده .. باید این حجاب و ژرده دوباره بر گرده ...
وقتی گناهی نکنه آدم و بعد برای اولین بار گناهی مرتکب میشه احساس بدی بهش دست میده ولی وقتی که بیشتر ادامه داد به گناه کم کم خوشش میاد !!! و لذت میبره ! از اینکه همچین کاری کرد ...
نوشته شده توسط: چهلم
بگذریم کجا بودم به کجا رسیدم ...
سیستم اینجا بی خوده که بیشتر از 30000 تا حرف رو نمی ذاره آپ کنیم !
اون آیه یک آیه شدیدا توحیدی و عرفانیه ... که مسئله جبرو تفویض یا همون جبر یا اختیار رو عنوان می کنه ... این مسئله من رو تا سر حد جنون برد !!! این جبر و اختیار باعث شد من تا سر حد خودش کشی برم چرا که به پوچی رسیدم .. دیونگی رسیدم .. و جز اولین سوالهای زندگیم بود ... ادم میاد توی خونه قبلی قبلیمون بودیم .. اونی که هنوز خرابش نکرده بودند .. یه خونه ی دوبلکسی که سه طبقه داشت و از مادربزگ مادریم به ارث رسیده بود .. خاله و مادرم طبقه هاش رو از ه جدا کرده بودند ...ما طبقه پایین بودیم و خاله طبقه بالا .. خونه خاله بزرگ تر بود البته خوب پر جمعیت تر هم بودند .. از اون جا خاطره هایی زیادی ندارم .. ولی اونهایی که مونده برایم موندگار شده و عجیب بعضی صحنه هاش توی سرم موج می زنه !
همیشه اولین سوالم این بود که پسرخاله ام وقتی که شب میشه کجا میره ! وقتی پایین بود با هم بازی می کردیم گرچه خیلی نسبت به من حسادت داشت ( که علتش رو نمی دونم چرا ! وضع زندگی اونا از ما خیلی بهتر بود تازه چند تا داداش داشت و من جز یه خواهری که خیلی از من بزرگتر بود و من رو نمی فهمید هیچ برادری نداشتم ) حسادتش باعث میشد که خیلی وقتها من رو مسخره کنه الیته منم اشگول بودم ! بعد ها فهمیدم که منظروش از اون کارا این بوده که من حرصم در بیاد و مثلا ناراحت بشم !!
خلاصه این سوال مهمی برام بود از مادرم هم می پرسیدم جواب میداد که رفته خونه شون که بخوابه .. من باورم نمیشد .. ! اوصولا اینکه افراد دیگه هم وجود دارن برام نوعی عجیب بود ! نوعی نارسیسیم شخصیتی که وجود دیگرون رو نوعی تناقض می دونسیتم ! نمی دونم چرا ولی همیشه توی ذهنم بود که چطوری من که می تونم روی اعضایم کنترل داشته باشم اون ها دارند چطوری من می خوابم بقیه هم می خوابند ! یه خوره برام عجیب می مومد !!!
هنوزم وقتی یادم میاد یه بچه چهار پنج ساله به این زودی به نفی وجود برسه !!! شاید تن کانت و دکارت خورده بود به تنم که توی اون سن شک های کانتی سراغم اومده بود !!! این شکم برطرف نشد تا اینکه یه روزی قرار شد برم بالا پیش خاله بخوابم .. دلیلش یادم نیست فقط یادمه که اونها آبآژور داشتند و ما نداشتیم و آباژور دقیقا کنار تشک پسرخاله ام بود دیدم اون هنگام خواب عادت داره یه متکا رو بقل کنه و دمر بخوابه و چیز های دیگه یادم نمیاد که اون شب اونجا خوابیدم یا نه ولی این رو یادمه که برای اولین بار دیدم آدمهای دیگه هم شب ها هستند و وجود دارند و نوع خوابیدنشون هم با ما فرق میکنه همینطور اونها شب ها آباژور دارند ...
مادرو پدرم هر دو کار می کردند ... یاد میاد من یه پرستار داشتم .. یکی از فامیلهای دور ... که نایزمند بود اون زمان البته شاید هم نبود نمی دونم فقط می دونم که پسرهاش همش سر زا می رفتند ... با پسر عموش ازدواج کرده بود و بچه ای نمی تونست داشته باشه .. گذشته ای تلخی داشته ولی خوب به هر حال اون پرستارم بود وخوب ازم مراقبت می کرد .. خیلی کم توی حافظه ام مونده جز بعضی صحنه ها
مثلا اینکه یه روزی من رو می خواست ببره حموم پسر خاله ام ( که اختلاف سنی پسر خاله کوچکم با خودم یک سال بود ) اونم اسرار کرد که می خواد بیاد .. و هی اصرار می کرد و اومد ... سه تایی رفتیم حموم .. دیدم که رفتار پسر خاله ام برام یه خورده عجیبه .. هیکل لخت پرستارم رو عجیب نگاه می کرد ! منم اون زمان بوق بوق بودم هیچی حالیم نبود که جریان چیه ! الان که یادم میاد تازه می فهمم جریان چیه !!!
من و باش با هول و تکون یه آیه قرآن از خواب بی خواب شدم و الان دارم چرت و پرت می نویسم !!!
مثلا می خواستم راجع به اون آیه بنویسم !!! چی می خواستم چی شد .. ولی الان احساس بهتری دارم ... نمی دونم .. شاید این چیز ها رو باید می نوشتم که خالی شم .. اون آیه و اسرارش رو خیلی وقت پیش بهش رسیدم .. آیه عجیبیه .. با جیر و تفویض دقیقا سرو کار داره .. همیشه توی فکرم این بود که اگه قرار بود انسانها این قدر بکش بکش راه بیاندازند و همدیگر رو لت و پار کنند چرا اصلا آفریده شدند .. نگو خیلی قبل تر زمان آفرینش انسان فرشته ها نیز این سوال رو کرده بودند که توی آیه سی بقره اومده بود ... و چه اسرار زیبایی توی این آیه هست که میشه در موردش حتی کتاب نوشت ...
نوشته شده توسط: چهلم
قدیم هر وقت کار خوبی می کردم .. مثلا .. دستی رو می گرفتم ... صدقه ای می دادم .. نمازی می خواندم .. روزه ای می گرفتم ... نماز شب نگه نمی داشتم .. نگاهم را از دختر خوشگل و زیبا اندامی کنار می زدم ..
احساس خوبی بهم دست می داد ...
مدتی برام معنایی نداشت ... و دیگه اون احساس بهم دست نمی داد ... بر عکس وقتی مثلا به چهره یه دختر خوشگل و خوش اندام خیره میشدم بیشتر احساس لذت می کردم !
فرق این دو تا حالت این بود که وقتی چشمم رو از نگاه کردن به دختر می بستم برای مدتی احساس شادی و غروری توی وجودم می موند ... ولی توی حالت دوم تا دختر می رفت و یا دیگه نمی تونستم ببینمش احساس لذت هم قطع میشد .. گرچه شاید میشد کمی تخیل کرد ولی باز هم لذت نگاهش رو نداشت ....
فقط سه چهار شب مونده ... تا شب چهلم .. میگم سه یا چهار شب چون دقیقش رو نمی دونم .. از روز اول مهر شروع کردم گرچه شاید توی عهدم از چند روز از قبل از مهر بودم ولی از اول مهر بود عهد بستم که چهل نگه دارم برای همین موندم که شب دهم آبان میشه شب چهل یا یازده .. من اصل رو روی یازده می ذارم ... عدد فرد اونم از نوع اول بهتره !!! خرافات!!
الان دیگه به زدیکای چهل رسیدم .. این روزها بیشتر اعصابم خورد میشه .. و کمتر از خودم راضی میشم ... خیلی برام جالبه !!!
الان نه نگاه کردن به یه دختر خوشگل و خوش اندام آرومم می کنه و نه نماز و نیایش و کار خیر !!!
نمی دونم چه مرگم شده ...
گرچه کار بدی نمی کنم ... ولی از کار خوب هم راضی نمیشم ... !
تلفن رو ورداشتم زنگ زدم 144 .. صدای قرآن
وقتی شماره های 3 + ستاره + صفر + ستاره رو بزنی خودش چند تا آیه از یه سوره انتخاب میکنه با معنی می خونه ... شاید نوعی تفال .. استخاره یا هر چی ... البته تفال بیشتر بهش میاد چون غالبا هیچ نیتی قبلش نمی کنم ...
آیه چهارده از سوره 74 اومد ... یعنی سوره مدثر ! خیلی برام هجیب بود .. نسبت به این سوره و سوره قبلش یه خورده حس نوستالژیک شدیدی دارم ..
یا ایها المدثر ... قم وفانظر ...
وَمَهَّدتُّ لَهُ تَمْهِیدًا ?14?
و برایش [عیش خوش] آماده کردم (14)
ثُمَّ یَطْمَعُ أَنْ أَزِیدَ ?15?
باز [هم] طمع دارد که بیفزایم (15)
کَلَّا إِنَّهُ کَانَ لِآیَاتِنَا عَنِیدًا ?16?
ولى نه زیرا او دشمن آیات ما بود (16)
سَأُرْهِقُهُ صَعُودًا ?17?
به زودى او را به بالارفتن از گردنه [عذاب] وادار مىکنم (17)
إِنَّهُ فَکَّرَ وَقَدَّرَ ?18?
آرى [آن دشمن حق] اندیشید و سنجید (18)
فَقُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ?19?
کشته بادا چگونه [او] سنجید (19)
ثُمَّ قُتِلَ کَیْفَ قَدَّرَ ?20?
[آرى] کشته بادا چگونه [او] سنجید (20)
خشکم زد !! نمی دونم چی می خواست بهم بگه .. دیشب نماز شبم قضا شد .. چند وقتی هم هست که نسبت به نماز کاهلم ... وقتی امروز داشت اذان می داد داشتم فیلم کارتونی شبکه MBC Max رو می ددیم کارتون خمیری از شرکت Dream Works که ماجرای دنباله دار یه مخترع با یه سگشه که معمولا همیشه سگش ماجرا رو به پایان می بره !
نمی دونم چون دقیقا موقع اذان نشستم و تا آخر فیلم رو دیدم اینطوری بهم برگشت گفت ... ببین چطوری داره بهم میگه بمیرم بهتره !!!
احساس پوچی گرفت منو .. از چله هم دارم خسته میشم .. دو باره شماره گرفتم ...
144
بسم الله الرحمن الرحیم .. با سلام بر تو پوشنده راه حق ..
سه + ستاره + صفر + ستاره
شماره مورد نظر صحیح نمی باشد ! هم اکنون چند آیه به طور انتخابی از قرآن مجید قرائت می گردد .. سوره انتخابی توسط سیستم بقره سوره دوم و شماره آیه انتخابی بیست و نه می باشد :
هُوَ الَّذِی خَلَقَ لَکُم مَّا فِی الأَرْضِ جَمِیعاً ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاء فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَهُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ ?29?
اوست آن کسى که آنچه در زمین است همه را براى شما آفرید سپس به [آفرینش] آسمان پرداخت و هفت آسمان را استوار کرد و او به هر چیزى داناست (29)
وَإِذْ قَالَ رَبُّکَ لِلْمَلاَئِکَةِ إِنِّی جَاعِلٌ فِی الأَرْضِ خَلِیفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِیهَا مَن یُفْسِدُ فِیهَا وَیَسْفِکُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَنُقَدِّسُ لَکَ قَالَ إِنِّی أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ
و چون پروردگار تو به فرشتگان گفت من در زمین جانشینى خواهم گماشت [فرشتگان] گفتند آیا در آن کسى را مىگمارى که در آن فساد انگیزد و خونها بریزد و حال آنکه ما با ستایش تو [تو را] تنزیه مىکنیم و به تقدیست مىپردازیم فرمود من چیزى مىدانم که شما نمىدانید (30)
این آیه منو دیونه می کنه .. از قدیم به یادش دارم !
نمی دونم چرا قرآن باید برای من اینطوری مقدس باشه ! بچه که بودم بابام می خوسات من رو بذاره کلاس قرآن شاید 5-6 ساله بودم که مثله خیلی های دیگه که مذهبی بودن قرآن بخونن .. جلسه اول رفتم دیگه نرفتم ... برام معنی نداشت چیزی رو که نمی فهمم اید بخونم ! بهم می گفتن بابا کلام خداست ! می گفتم خوب باشه خودش بره بخونه ! چیزی که نمی فهمم چرا زورم می کنین که بخونم؟
گذشت شاید دوره راهنمایی بودم ... بابا ممعمولا زیاد استخاره می گرفت .. برای خودش برای دیگرون .. هنوزم می گیره .. به طرزی که گاهی شورش رو دی میاره .. اون زمان سر چی قضیه ای شد که استخاره گرفتم وو بعدش برای شد شاید نوعی بازی ! ولی کم کم خوشم اومد از گفته هاش مخصوصا اینکه نوعی نیت کردم و به طرز عجیبی حس گرفتم و برای خودم و بازش کردم .. آیه ای اومد که نمی خوام بگم که چی بود ولی باعث شد که من قرآن رو نگه دارم ... ولی
ولی فقط معنیش ! همین .. نه چیز دیگه .. همون اواخر دوره راهنمایی بود که از خونه ی مادر بزرگم کتابخونه قدیمی بابام رو پیدا کردم .. کتاب خونه زمان دبیرستان و دانشگاش .. پر از کتاب های قدیمی شریعتی از همون جزوه هایی که توی انقلاب هم خیلی از دست فروش ها میفروشن .. شروع کردم به خوندن ... آشنایی من با شریعتی از کتاب میعاد با ابراهیم شروع شد .. تجربه اول حج دکتر شریعتی ... برام جالب بود گرچه همچین دین دار نمبودم ولی استفاده از کلماتش فوق العاده بود .. تا اونجا که مضمون یکی از پاراگرافهاش یادم نمیره ...
توحید یعنی خدا یکی ولی اقباس آن بر روی جواع و بشریت و گروه هاست که حکم به وجودش می کند .. توحید یعنی انسانها یکی هستند .. جوامع یکی هستند .. گروه ها یکی هستند مذاهب یکی هستند .. چرا که همگی دارای یک خدا هستند ...
گرچه بوی خفن پلورالیسم از بوی صحبت هاش می اومد منم اون زمان نمی فهمیدم ولی باعث شد که شریعتی برام یه اسطوره بهشه .. اولین شخصی که وقتی یه سول بهش می کردند الکی اخ تخم نمی کرد !
نوشته شده توسط: چهلم
غمگینم ...
از خود خسته ام ...
دیشب نماز شبم قضا شد
و نماز صبحم هم هنگامی خواندم که آسمان سفید شده بود و در شرق کمی صورتی...
نماز شب شرط چهلم نبود ولی .. غمگینم که می توانستم بخوانم و نخواندم ...
من هیچ کس نیستم ...
یه بدبخت همیشه تنها ...
از خدا نا امید نشده ام .
از خودم دیگر بردیه ام !
حتی یک آن نفسم به خودم واگذاشته بشه .. من هیچم ...
هیچ !
نوشته شده توسط: چهلم
هر وقت که نماز شب می خواندم بعد از 8 رکعت نماز شب و 2 رکعت شفع به یک رکت وتر میرسید
به توحید
به یکتایی
که در قنوتش 300 مرتبه گفتم الهی العفو و 70 مرتبه گفتم استغفرالله و اتوب الیه و برای چهل مومن دعا کردن
همیشه این چهل مومن رو با وسواس انتخاب می کردم که نکند برای غیر مومن دعا کرده باشم ...
این چند وقت که فقط هفت شب مانده به شب چهلم
دیگر برایم فرقی ندارد که برای که می خوانم
و برای که می گویم اللهم اغفر ...
هر که در نظرم آمد
چه آنانکه در نظرم خوب جلوه می کردند و چه آنان که بد
همه را دعا می کنم ...
چه خود خواه بودم
و چه قدر من پستم
من را آخر از دل آنان چه خبری است؟
نکند آهی در تنگنای شبی کشیده باشند ...
الله اعلم ...
ربی انی لما انزلت الی من خیر فقیر
نوشته شده توسط: چهلم
|