بگذریم کجا بودم به کجا رسیدم ...
سیستم اینجا بی خوده که بیشتر از 30000 تا حرف رو نمی ذاره آپ کنیم !
اون آیه یک آیه شدیدا توحیدی و عرفانیه ... که مسئله جبرو تفویض یا همون جبر یا اختیار رو عنوان می کنه ... این مسئله من رو تا سر حد جنون برد !!! این جبر و اختیار باعث شد من تا سر حد خودش کشی برم چرا که به پوچی رسیدم .. دیونگی رسیدم .. و جز اولین سوالهای زندگیم بود ... ادم میاد توی خونه قبلی قبلیمون بودیم .. اونی که هنوز خرابش نکرده بودند .. یه خونه ی دوبلکسی که سه طبقه داشت و از مادربزگ مادریم به ارث رسیده بود .. خاله و مادرم طبقه هاش رو از ه جدا کرده بودند ...ما طبقه پایین بودیم و خاله طبقه بالا .. خونه خاله بزرگ تر بود البته خوب پر جمعیت تر هم بودند .. از اون جا خاطره هایی زیادی ندارم .. ولی اونهایی که مونده برایم موندگار شده و عجیب بعضی صحنه هاش توی سرم موج می زنه !
همیشه اولین سوالم این بود که پسرخاله ام وقتی که شب میشه کجا میره ! وقتی پایین بود با هم بازی می کردیم گرچه خیلی نسبت به من حسادت داشت ( که علتش رو نمی دونم چرا ! وضع زندگی اونا از ما خیلی بهتر بود تازه چند تا داداش داشت و من جز یه خواهری که خیلی از من بزرگتر بود و من رو نمی فهمید هیچ برادری نداشتم ) حسادتش باعث میشد که خیلی وقتها من رو مسخره کنه الیته منم اشگول بودم ! بعد ها فهمیدم که منظروش از اون کارا این بوده که من حرصم در بیاد و مثلا ناراحت بشم !!
خلاصه این سوال مهمی برام بود از مادرم هم می پرسیدم جواب میداد که رفته خونه شون که بخوابه .. من باورم نمیشد .. ! اوصولا اینکه افراد دیگه هم وجود دارن برام نوعی عجیب بود ! نوعی نارسیسیم شخصیتی که وجود دیگرون رو نوعی تناقض می دونسیتم ! نمی دونم چرا ولی همیشه توی ذهنم بود که چطوری من که می تونم روی اعضایم کنترل داشته باشم اون ها دارند چطوری من می خوابم بقیه هم می خوابند ! یه خوره برام عجیب می مومد !!!
هنوزم وقتی یادم میاد یه بچه چهار پنج ساله به این زودی به نفی وجود برسه !!! شاید تن کانت و دکارت خورده بود به تنم که توی اون سن شک های کانتی سراغم اومده بود !!! این شکم برطرف نشد تا اینکه یه روزی قرار شد برم بالا پیش خاله بخوابم .. دلیلش یادم نیست فقط یادمه که اونها آبآژور داشتند و ما نداشتیم و آباژور دقیقا کنار تشک پسرخاله ام بود دیدم اون هنگام خواب عادت داره یه متکا رو بقل کنه و دمر بخوابه و چیز های دیگه یادم نمیاد که اون شب اونجا خوابیدم یا نه ولی این رو یادمه که برای اولین بار دیدم آدمهای دیگه هم شب ها هستند و وجود دارند و نوع خوابیدنشون هم با ما فرق میکنه همینطور اونها شب ها آباژور دارند ...
مادرو پدرم هر دو کار می کردند ... یاد میاد من یه پرستار داشتم .. یکی از فامیلهای دور ... که نایزمند بود اون زمان البته شاید هم نبود نمی دونم فقط می دونم که پسرهاش همش سر زا می رفتند ... با پسر عموش ازدواج کرده بود و بچه ای نمی تونست داشته باشه .. گذشته ای تلخی داشته ولی خوب به هر حال اون پرستارم بود وخوب ازم مراقبت می کرد .. خیلی کم توی حافظه ام مونده جز بعضی صحنه ها
مثلا اینکه یه روزی من رو می خواست ببره حموم پسر خاله ام ( که اختلاف سنی پسر خاله کوچکم با خودم یک سال بود ) اونم اسرار کرد که می خواد بیاد .. و هی اصرار می کرد و اومد ... سه تایی رفتیم حموم .. دیدم که رفتار پسر خاله ام برام یه خورده عجیبه .. هیکل لخت پرستارم رو عجیب نگاه می کرد ! منم اون زمان بوق بوق بودم هیچی حالیم نبود که جریان چیه ! الان که یادم میاد تازه می فهمم جریان چیه !!!
من و باش با هول و تکون یه آیه قرآن از خواب بی خواب شدم و الان دارم چرت و پرت می نویسم !!!
مثلا می خواستم راجع به اون آیه بنویسم !!! چی می خواستم چی شد .. ولی الان احساس بهتری دارم ... نمی دونم .. شاید این چیز ها رو باید می نوشتم که خالی شم .. اون آیه و اسرارش رو خیلی وقت پیش بهش رسیدم .. آیه عجیبیه .. با جیر و تفویض دقیقا سرو کار داره .. همیشه توی فکرم این بود که اگه قرار بود انسانها این قدر بکش بکش راه بیاندازند و همدیگر رو لت و پار کنند چرا اصلا آفریده شدند .. نگو خیلی قبل تر زمان آفرینش انسان فرشته ها نیز این سوال رو کرده بودند که توی آیه سی بقره اومده بود ... و چه اسرار زیبایی توی این آیه هست که میشه در موردش حتی کتاب نوشت ...
نوشته شده توسط: چهلم